نئو لیبرالیسم چیست؟

فرستاده شده در ۹ بهمن ۱۳۹۸

نئولیبرالیسم چیست ؟

 

جرج منبیو نویسنده انگلیسی می نویسد تصور کنید که مثلا مردم اتحاد شوروی سابق چیزی راجع به کمونیسم  نشنیده بودند، ما هم مانند آنها ایدئولوژیی را که اکنون بر زندگی ما حاکم است نمی شناسیم و این ایدئولوژی برای اکثر ما هیچ اسمی ندارد. وقتی با کسی صحبت می کنید اسمی از آن ببرید و خواهید دید که طرف مقابل فقط با تعجب شانه هایش را بالا می اندازد. حتی اگر مخاطبان شما نام آن را قبلا شنیده باشند نیز توضیح و تشریح آن برایشان بسیار سخت است. واقعا نئولیبرالیسم چیست؟ آیا شما می دانید؟

ریگان و تاچر مروجان نئولیبرالیسم

گمنامی این ایدئولوژی، هم نشانه و هم علت قدرت آن است . نئولیبرالیسم در انواع گوناگونی از بحران های جهان نقش بسیار مهمی بازی کرده است که از جمله آنها می توان به فروپاشی مالی سال های 2007 و 2008 میلادی، به خارح فرستادن ثروت و قدرت – که اسناد پاناما[1] تنها جلوه کوچکی از آن است-، سقوطِ تدریجی سطح آموزش و بهداشت عمومی، خیزش مجددِ فقر کودکان، همه گیرشدن تنهایی، سقوط اکوسیستم ها و برآمدن دونالدترامپ را ذکر کرد. اما ما به گونه ای به این بحران ها پاسخ می دهیم که گویی آنها به صورت منفرد ودر انزوا رخ می دهند و ظاهرا از این آگاه نیستیم که این فلسفه در همه این بحران ها یا نقش کاتالیزور و کمک کننده و یا نقش تشدید کننده داشته است. فلسفه ای که نامی هم دارد و یا حد اقل داشته ست. چه قدرتی بزرگ تر از این که انسان بتواند این همه کار را بدون نام انجام دهد ؟

نئولیبرالیسم نابرابری را فضیلت به شمار می آورد. بازار تضمین می کند که هر کس به آن چه شایسته آن است دست یابد.

نئولیبرالیسم آن قدر فراگیر شده و در همه زمینه ها نفوذ کرده که ما بندرت آن را به عنوان یک ایدئولوژی تشخیص می دهیم. به نظر می رسد ما این گزاره را پذیرفته ایم که این ایدئولوژی آرمان شهری و این ایمان آخرالزمانی در واقع نوعی نیروی خنثی را توضیح می دهد، یعنی نوعی قانون زیست شناختی مانند نظریه تکامل داروین. اما در واقع این فلسفه حاصل کوششی آگاهانه بود که هدفش تغییر شکل زندگی انسان و تغییر جهتِ کانونِ قدرت بود.

 از دیدگاه نئولیبرالیسم رقابت وجه مشخصه ی اصلی روابط انسانی است. نئولیبرالیسم شهروندان را به صورت مصرف کنندگانی می‌بیند که انتخاب دموکراتیک آنها به بهترین وجه از طریق خرید و فروش متجلی می شود. یعنی فرآیندی که به انسان های مستعد پاداش می دهد و افراد غیر مستعد را تنبیه می‌کند.

نئولیبرالیسم معتقد است که بازار سودمندی هایی دارد که هیچ گاه از طریق برنامه ریزی به دست نمی‌آید.

از نظر نئولیبرالیسم کوشش برای محدود کردن رقابت، برای آزادی زیانبار است. مالیات و مقررات را باید به حداقل رساند و خدمات عمومی باید خصوصی شود. در نئولیبرالیسمْ سازمان‌های کارگری و چانه‌زنی ی عمومی از طریق اتحادیه‌های کارگریْ انحراف از بازار تلقی می‌شود، انحرافی که مانع از آن می شود که سلسله مراتبِ طبیعی ی برندگان و بازندگان شکل گیرد. نابرابری فضیلت به شمار می آید و پاداشی است به کارآیی و پدیدآورنده ثروت است، ثروتی که از بالا به پایین چکه می کند و همه را ثروتمند می کند. تلاش برای ایجاد جامعه‌ای با برابری بیش تر، هم ضد تولید و هم از نظر اخلاقی فساد آور است. بازار تضمین می‌کند که هر کس چیزی را که شایسته اوست به دست آورد.

ما طریقتِ نئولیبرالیسم را درونی می کنیم و در ذهن خود باز تولید می نماییم. ثروتمندان به خود می بالند که به علت شایستگی شان توانسته اند ثروتمند شوند و امتیازاتی را که داشته اند مانند آموزش، ارثیه و طبقه شان – که یحتمل آنها را برای به دست آوردن ثروت کمک کرده است- نادیده می گیرند. فقرا خود را به علت شکست های شان سرزنش می کنند آن هم در شرایطی که هیچ کاری نمی توانند برای تغییر شرایط خود انجام دهند.

بیکاری ساختاری را کاری نداشته باشید: اگر شغل ندارید و بیکار هستید به خاطر این است که تهور لازم را ندارید. هزینه های غیر قابل تصور مسکن را کار نداشته باشید. اگر در کارت بانکی شما پول نیست علتش آن است که شما لاابالی و سست عنصر هستید. اهمیت ندهید که فرزندانتان در مدرسه دیگر زمین بازی ندارند. اگر آنها چاق می شوند تقصیر شماست. در جهانی که رقابت در آن حاکم است آنهایی که در رقابت عقب می‌افتند بازنده به حساب می‌آیند و خودشان نیز خود را بازنده به حساب می آورند.

نئولیبرالیسم بد ترین صفات ما را در ما زنده کرده

 

پل ور هاگه[2] در کتاب خود به نام “من چطور؟” می نویسد برخی از نتایج این نظام عبارت است از همه گیری شرمندگی از وجود خود، اختلال در غذا خوردن، افسردگی، تنهایی، اضطراب در هنگام عمل و ترس از اجتماع. شاید تعجبی ندارد که انگلستان که در آن ایدئولوژی نئولیبرالیسم به دقیق ترین وجه به عمل درآمده است، پایتخت تنهایی اروپاست. اکنون همه ما نئولیبرال هستیم.

کلمه نئولیبرالیسم اول بار در سال ۱۹۳۸ در جلسه ای در پاریس به کار رفت. دو نفر از نمایندگانی که در این جلسه شرکت کرده بودند، لودویک میسه[3] و فردریک هایک[4] برای تشریح این ایدئولوژی آمده بودند. اینها که هر دو از اتریش تبعید شده بودند سوسیال دموکراسی را – که نمونه آن را در طرح اقتصادی جدید[5] فراکلین روزولت در آمریکا و طرح توسعه ی تدریجی ی دولتِ رفاه انگلستان متجلی می دیدند- تبارز نوعی نظام اشتراکی می‌دانستند که در همان طیفی که نازیسم و کمونیسم اشغال کرده بودند قرار می گرفت.

هایِک در کتاب “جاده ی بردگی” که در سال ۱۹۴۴ منتشر شد، ادعا کرد که برنامه ریزی دولتی به علت له کردن فرد گرایی در زیر پای خود بطور توصیف ناپذیری به کنترل مطلقه می‌انجامد. کتاب جادوی بردگی نیز مانند کتاب میسه به نام “بوروکراسی” وسیعا خوانده شد. این کتاب مورد توجه تعدادی از ثروتمندان قرار گرفت که این فلسفه را فرصتی برای آزاد کردن خودشان از قید مقررات و مالیات می دیدند. در سال ۱۹۴۷ آنگاه که هایک اولین سازمانِ مُبَلغِ دکترین نئولیبرالیسم یعنی انجمن مونت پلِرین[6] را تاسیس کرد میلیونرها و بنیادهای متعلق به آنها حامی مالی آن بودند.

همان طور که دانیال استدمن جونز در کتاب :اربابان جهان” آورده، با کمک این میلیونرها او نوعی “انترناسیونال نئولیبرالی” ایجاد کرد. یعنی شبکه‌ای از دانشگاهیان، صاحبان کسب و کارهای بزرگ، روزنامه‌نگاران و فعالانی از دو سوی اقیانوس اطلس. حامیانِ ثروتمند این جنبشْ تعداد زیادی اتاق فکر تشکیل داده اند تا این ایدئولوژی را پالایش و ترویج کنند. از میان آنها می توان به امریکن اینترپرایز اینستیتیوت، بنیاد هریتیج، موسسه کاتو، موسسه اکونومیک افرز، سنتر فور پالیسی استادیز و موسسه آدام اسمیت اشاره کرد. آنها همچنین هزینه‌های تاسیس دپارتمان ها و پست ‌های آکادمیک را به خصوص در دانشگاه های شیکاگو و ویرجینیا تامین کردند.

نئولیبرالیسم چندان که تکامل پیدا کرد گوشخراش تر شد. نظریه ی هایک مبنی بر این که دولت ها می باید رقابت را تحت مقررات درآورند تا مانع تشکیل انحصارات شوند، جای خود را – در میان پیغمبران آمریکایی مانند میلتون فریدمن- به این اعتقاد داد که انحصارها را باید به عنوان پاداش ِ کارایی نگریست.

در این گذار چیز دیگری نیز اتفاق افتاد و آن این بود که این جنبش اسم خود را از دست داد. در سال ۱۹۵۱ فریدمن با خوشحالی خود را نئولیبرال می ‌خواند. اما مدت کوتاهی بعد از آن رفته رفته این نام ناپدید شد. عجیب تر آن که حتی در زمانی که این ایدئولوژی جا افتاده تر و جنبش مربوط به آن منسجم تر شده بود باز هم هیچ اسمی جایگزین اسم آن نشد.

نئولیبرالیسم در ابتدا با وجود تامین مالی بسیار سخاوتمندانه ای که از آن برخوردار بود بازهم در حاشیه ماند. در دوران بعد از جنگ توافق عمومی تقریباً کامل بود یعنی نسخه های اقتصادی جان مینارد کینز [7]در همه جا اعمال می شد، اشتغال کامل و از بین بردن فقر هدف مشترک ایالات متحد و غالب کشورهای اروپایی بود، نرخ مالیات بسیار بالا بود و حکومت ها به دنبال پی آمد های اجتماعی آن بودند و یدون احساس ِ شرم از این بابت پیوسته خدمات عمومی و شبکه های سلامت را توسعه می دادند.

اما در سال های دهه ۱۹۷۰ میلادی یعنی زمانی که سیاست های کینزی رفته رفته از هم پاشید و در هر دو سوی اقیانوس اطلس بحران اقتصادی به وجود آمد، عقاید نئولیبرالی رفته رفته وارد جریان اصلی شد. همان طور که فریدمن گفته است، ” آن گاه که زمانی رسید که شما می بایدتغییر می کردید … یک گزینه ی جانشینِ حاضر و آماده برای شما وجود داشت “. با کمک روزنامه نگاران دل سوز و مشاوران سیاسی، عناصری از نئولیبرالیسم، بویژه نسخه ی آن برای سیاست های پولی، را کابینه‌ ی جیمی کارتر در ایالات متحد و دولت جیم کالاهان در بریتانیا پذیرفتند.

 

ممکن است به نظر عجیب برسد که دکترینی که نوید آزادی انتخاب می داد با شعار “هیچ گزینه ی دیگری وجود ندارد ” ترویج شد.

 

بعد از از روی کار آمدن مارگرت تاچر و رونالد ریگان بقیه ی بسته سیاست های نئولیبرالی نیز به عمل در آمد یعنی کاهش شدید مالیات ثروتمندان، خرد کردن اتحادیه های کارگری، منع نظارت ها، خصوصی سازی، برون سپاری و رقابت در خدمات عمومی. سیاست‌های نئولیبرالی از طریق صندوق بین المللی پول ، بانک جهانی ، معاهده ماستریخت و سازمان جهانی کار بر بسیاری از بخش‌های جهان حتی بدون رضایت دموکراتیک تحمیل شد. جالب توجه تر از همه آن بود که بخشی از احزابی که زمانی به چپ تعلق داشتند مانند حزب کارگر و احزاب دموکرات نیز این سیاست را پذیرفتند. همان طور که استدمن جونز می‌گوید ” مشکل بتوان اندیشه آرمانشهری ِدیگری را پیدا کرد که به این خوبی و به صورت کامل محقق شده باشد”.

ممکن است به نظر عجیب برسد که دکترینی که نوید آزادی انتخاب می داد با شعار “هیچ گزینه ی دیگری وجود ندارد ” ترویج شده باشد. اما هایک در سفری که به شیلی زمان پینوشه داشت- یعنی به یکی از اولین کشورهایی که در آنها برنامه نئولیبرالی به صورت جامعی به کار رفته بود- گفت “من شخصا ترجیح می دهم که یک دولت دیکتاتوری لیبرال وجود داشته باشد تا یک دولت دموکراتیک بدون لیبرالیسم.” کاشف به عمل آمد که آزادی مد نظر نئولیبرالیسم – که وقتی به صورت کلی درباره آن صحبت می‌شود بسیار اغواکننده است- در نهایت آزادی کسانی ست که در راس جامعه قرار دارند نه آزادی ضعفا.

آزادی از اتحادیه های کارگری و از چانه زنی های جمعی به معنای آزادی در کاهش دستمزد است. آزادی از مقررات به معنای آزادی آلوده کردن رودخانه ها، به خطر انداختن کارگران، ارائه بهره های بسیار شریرانه برای پول و طراحی ابزارهای مالی عجیب و غریب است.  آزادی از مالیات یعنی آزادی از توزیع ثروت که مردم را از چنگال فقر بیرون می کشد.

همان طور که نائومی کلین[8] در کتاب “دکترین شوک” نشان داده است، نظریه پردازانِ نئولیبرال معتقدند که باید از بحران استفاده کرد تا در شرایطی که مردم پریشانند سیاست های منفور را به آنها تحمیل کرد مانند مثلاً آن چه بعد از کودتای پینوشه در شیلی پیش آمد یا بعد از جنگ عراق و توفان کاترینا. فریدمن توفان کاترینا را به عنوان فرصتی برای تغییر اساسی نظام آموزشی نیواورلئان توصیف می کرد.

نوشته جرج منبیو

By Jeorge Monbio

 

[1] – اسناد پاناما مجموعه‌ای از ۱۱٫۵ میلیون سند محرمانه از دفتر وکالت موساک فونسکا است که توسط منبعی ناشناس به روزنامه آلمانی‌زبان زوددویچه تسایتونگ رسیدند. این اسناد که دوره‌ای ۴۰ ساله را پوشش می‌دهند شامل ۲۱۴٬۰۰۰ صفحه سند در ارتباط با پولشویی، فرار مالیاتی و دور زدن تحریم‌های بین‌المللی هستند. ویکی‌پدیا

[2] – Paul Verhaeghe

[3] – Ludwig Von Mises

[4] – Friedrich Hayek

[5] – برنامه نیو دیل یا طرح جدید اقتصادی که دولت روزولت پس از بحران اقتصادی شدید سال های دهه 30 به کار بست تا از بیکاران و کشاورزان حمایت و بانک ها را محدود کند.

[6] – Mont Plerein Society

[7] – John Maynard  Keynes

[8] – Naomi Klein