اختراع طبیعت
چرا باید مردی که تغییر اقلیم را پیش بینی کرد فراموش شود؟ این جمله ای است که مجله ی نشنال جئوگرافی پس از انتشار کتاب ” اختراع طبیعت” که شرحی است بر زندگی الکساندر هومبولت، پدر و بنیان گذار علم محیطزیست جهان، در باره ی او نوشته است. کتاب اختراع طبعیت، کتابی است غیر داستانی در باره ی زندگی و کار های الکساندر هامبولت جغرافی دان، دانشمند، کاشف و طبیعت گرای پروس که توانست با سنتز و تلفیق رشته های مختلف علم به این دید گاه برسد که کل جهان یک نظام ( سیستم) به هم پیوسته است. او یکی از دانشمندان بزرگ جهان بود که در دوره ی عمر پر بارش با گوته و شیلر دوستی نزدیکی داشت و بعد ها چالز داروین بسیار تحت تاثیر آثار او قرار گرفت. داروین در باره ی او می گوید: ” هیچ چیز مثل نوشته های شخصی ی هامبولت شور و اشتیاق مرا تحریک نکرد. اگر هومبولت نبود نمی توانستم کتاب منشا انواع را بنویسم” او خطوط ایزوترمال ، خط هم دمایی و فشار را که ما امروز در نقشه های آب و هوایی می بینیم، اختراع و خط استوای مغناطیسی را کشف کرد و مناطق رویشی و زون های اقلیمی مهم جهان را مشخص کرد. اما مهم ترین کار او انقلابی بود که در نگاه ما به جهان طبیعی ایجاد کرد. او در همه جا و همه چیز، به هم پیوستگی می دید. به هیچ چیز حتی به کوچک ترین ریزموجودات به صورت عنصری جدا و فردی نمی نگریست. می گفت: ” در این زنجیره ی عظیم علت و معلول هیچ چیز حتی ریز ترین موجودات را نمی توان به صورت فردی و مجزا از بقیه ی جهان نگاه کرد.” او تارنمای جهان را تدوین کرد، و جهان را به شکلی که ما اکنون می شناسیم به ما معرفی کرد.
کتاب اختراع طبیعت نوشته ی آندرا وولف، اکنون در حال ترجمه است و بخش هایی از آن را در اینجا به صورت پاورقی طی چندین ماه منتشر خواهیم کرد که از این پست به بعد شاهد آن خواهید بود.
…………………………………………………………………………
الکساندر فن هومبولت در ۱۴ سپتامبر ۱۷۶۹ در یک خانواده ثروتمند اشرافی متولد شد. خانواده او زمستان ها را در برلن و تابستان ها را در ملک خانوادگی خود، واقع در پیگل- که قلعه کوچکی بود و در حدود ۱۵ کیلومتری شمال غرب این شهر قرار داشت- سپری می کردند. پدر او ،الکساندر جورج وون هومبولت، افسر ارتش و پیشکار دربار پروس و از معتمدین پادشاه آینده، فردریک ویلهلم سوم، بود. مادر او ماری الیزابت، دختر یک کارخانه دار ثروتمند بود که پول و زمین را به خانواده آورده بود. نام هومبولت در برلین سخت مورد احترام و پادشاه آینده نیز پدر خوانده الکساندر بود. اما به رغم موقعیت خانوادگی ممتاز آنها در کودکی، الکساندر و برادر بزرگ تر او، ویلیام، کودکی شادی نداشتند. پدر محبوب آنها زمانی که الکساندر نه سال داشت فوت کرد و مادر آنها هیچ گاه محبت زیادی به پسرانش نشان نداد. هر چه پدر آنها دوست داشتنی و مهربان بود، مادر آنها بسیار رسمی و سرد بود و از نظر احساسی رابطه ای با آنها نداشت. به جای گرمای محبت مادری او برای آنها بهترین آموزشی را که در آن زمان در پروس امکان پذیر بود فراهم کرد و ترتیبی داد تا یک رشته از متفکران برجسته عصر روشنگری معلمِ خصوصی پسرانش باشند و این معلمان روح ِ عشق ِ به حقیقت و آزادی و دانش را در آنها پروراندند.
این شرایط زندگی عجیب گاه گاهی سبب می شد پسر ها در جستجوی پدری برای خود برآیند. بویژه یکی از معلمها به نام “گتلب یوان کریستین کونت” که برای چندین سال مسئول نظارت بر درس های آنها بود، با ترکیبی خاص از ابراز ناخرسندی و ناامیدی و هم زمان تشویق نوعی حالت وابستگی در آنها به او و برادرش درس می داد. هنگامی که آنان در حال تمرین حساب، ترجمه متن های لاتین و یا فراگیری زبان فرانسه بودند او از پشت سر و فراز شانه آنها مراقب آنها بود و دائما اشتباهات دو برادر را تصحیح می کرد. او هیچ وقت کاملا از پیشرفت آنها ابرارضایت نمی کرد. هر وقت آنها اشتباه می کردند او به گونهای واکنش نشان می داد که گویی آنها می خواسته اند به او صدمه بزنند یا او را برنجانند. برای پسرها این رفتار او دردناک تر از این بود که آنها را با چوب فلک می کرد. آنها همیشه دیوانه وار به این فکر بودند که او را خشنود کنند و ویلیام سال ها بعد در این باره گفت آنها برای خوشحال کردن او به ” اضطرابی دائمی” گرفتار شده بودند.
این وضعیت به ویژه برای آلکساندر بسیار دشوار بود. به او همان مطالبی تدریس می شد که به برادر پیشرس و باهوش او، در صورتی که الکساندر دو سال از برادرش کوچک تر بود. نتیجه آن بود که او همیشه فکر می کرد استعداد زیادی ندارد. وقتی ویلهلم در دروس لاتین و یونانی از او پیشی گرفت الکساندر احساس کرد که استعداد لازم را ندارد و کند است. بعدها الکساندر به یکی از دوستانش گفت که در آن دوره خیلی تقلا می کرده زیرا معلم های او تردید داشتند که حتی روزی یک هوش معمولی بتواند در او رشد کند.
ویلهلم خود را در اساطیر یونانی و تاریخ رم باستان غرق کرد، اما الکساندر زیاد حوصله ی کتاب نداشت. به جای این هر وقت می توانست از کلاس درس فرار می کرد تا در روستاها بگردد. او نمونه هایی از گیاهان، حیوانات و سنگ ها جمع آوری می کرد و طرحی از آنها می کشید. وقتی او با جیب های پر از حشرات و گیاهان بر می گشت، خانواده او را با لقب ” داروساز کوچولو” خطاب می کردند اما آنها این علاقه او را زیاد جدی نمیگرفتند. بر طبق روایت های خانوادگی هومبولت، یک روز پادشاه پروس، فردریک کبیر، از این پسر می پرسد که آیا قصد دارد مانند هم نام خود، اسکندر، جهان را فتح کند. هومبولت جوان پاسخ می دهد: بله اما با مغزم.
بعدها به یکی از دوستان نزدیک خود گفت که بخش بزرگی از زندگی دوران کودکی او با کسانی می گذشت که او را دوست داشتند اما درکش نمی کردند. معلمان او بسیار سخت گیر بودند و مادر او نیز خود را از جامعه و پسران خود کنار کشیده بود. دوست او، کونت، می گوید مهم ترین دغدغه ماری الیزابت فن هومبولت این بود که ویلهلم و الکساندر به ” کمال فکری و اخلاقی” برسند، اما ظاهرا خوشبختی و احساسات آنها برایش اهمیتی نداشت. بعدها هومبولت در این باره گفت ” من با هزاران محدودیت روبرو بودم.” او به اجبار در تنهایی فرورفته و پشت دیواری از تظاهر پنهان شده بود زیرا احساس می کرد هیچ گاه نمی تواند در مقابل چنان مادر سخت گیری که هر قدم او را زیر نظر داشتْ خودِ واقعی اش را بروز دهد. در خانواده هومبولت ابراز شادمانی و هیجان رفتاری غیرقابل قبول بود.
الکساندر و ویلهلم با هم بسیار فرق داشتند. الکساندر ماجراجو بود و از بودن در بیرون خانه لذت می برد. ویلهلم جدی بود و اهل مطالعه. الکساندر غالب اوقات بسیار احساساتی می شد در حالی که خصلت اصلی شخصیت ویلهلم تسلط به نفس بود. هر دو برادر غرق دنیای خود بودند. ویلهلم با کتاب های خود سرگرم بود و الکساندر هم با تنهایی قدم زدن در میان جنگل های تگل یعنی بیشه ای بزرگ که در آن درختانی کاشته بودند که از آمریکای شمالی وارد شده بود. چندان که او در میان درختان رنگارنگِ افرای شیرین و بلوط سفید پرسه می زد تجربه طبیعت را چیزی آرامش بخش و آرامش دهنده احساس می کرد. اما علاوه بر آن همین گردش در میان درخت هایی که از دنیایی دیگر آمده بودند، رفته رفته رویای دیدار کشور های دور دست را در ذهن او پروراند..
الکساندر هومبولت رشد کرد و به جوانی خوش سیما تبدیل شد. قد او یک متر و هفتادو شش بود اما خود را راست می گرفت و با غرور راه می رفت و در نتیجه بلند تر به نظر می رسید. او لاغر و چابک بود و سبک پا گام بر می داشت. دستان او کوچک و ظریف بود و به قول یکی از دوستانش دست هایی زنانه داشت. چشمان او کنجکاو و همیشه هشیار بود. ظاهرا او بسیار با چیز هایی که در عصر او ایدال بود خوانایی داشت: موهای پریشان، لب های بسیار گویا و چال روی گونه. اما او غالبا بیمار بود و از تب و صعف اعصاب رنج میبرد و ویلهلم معتقد بود ناراحتی او نوعی “هیپوکندریا” است زیرا “پسر بیچاره شاد نیست”.
الکساندر برای آن که آسیب پذیری خود را پنهان کند سپری از خودبینی و جاه طلبی در دست گرفته بود. زمانی که پسر کوچکی بود بار ها با سخنان تند و تیز خود اطرافیان خود را ترسانده بود و یک بار یکی از اقوام او را ” روح کوچک بد اندیش” خوانده بود، شهرتی که در بقیه زندگی او برای او ماند. حتی صمیمی ترین دوستان الکساندر نیز می گفتند که در او رگه هایی از بد خواهی وجود دارد. اما ویلیام معتقد بود که برادرش هیچ گاه کینه توز و بد خواه نبوده و فقط ممکن است کمی مغرور باشد و میل عمیقی به درخشیدن و برتری در او هست. از همان اوان جوانی به نظر می رسید که وجود او بین علاقه به ابراز وجود و تنهایی، بین ولع او به تحسین شدن و اشتیاقش برای استقلال، دوپاره شده بود. او با حالتی متزلزل و در عین حال با اعتقاد به توانایی ی فردی خود، بین ِ نیاز به کسب تایید دیگران و احساس تفوق و برتری بر آنها تاب می خورد.
هومبولت در همان سال تولد ناپلئون بناپارت به دنیا آمد و در دنیایی بزرگ شد که روز بروز بیش تر قابل دسترس و جهانی می شد. چند ماه پیش از تولد او جهان شاهد اولین همکاری ی علمی ی بین المللی بود که طی آن اخترشناسانِ چندین کشور جهان مشاهدات خود را در باب حرکت سیاره زهره با یکدیگر هماهنگ کرده و در میان گذاشته بودند. مشکل اندازه گیری ی عرض جغرافیایی سرانجام حل شده بود و مناطق خالی مانده ی نقشه های قرن هجدهمی بسرعت پر می شدند. جهان در حال تغییر بود. مدت کمی قبل از آن که هومبولت هفت ساله شود انقلابیون آمریکا اعلام استقلال کردند و چیزی به جشن تولد بیست سالگی او نمانده بود که فرانسوی ها نیز همین ره را پیش گرفتند و انقلاب خود را در سال 1789 بر پا کردند.